بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۱

لعلی ازکان بدخش آورده لب می خواندش

شور عالم در لبش شیرین رطب می خواندش

شد ترشح قطره خونی زچشمم بر رخش

از دل من قطره خونی است لب می خواندش

روشنی روی او وتیرگی موی اوست

اینکه درعالم منجم روز وشب می خواندش

پا به دوشش سر به گوشش می نهد زلف کجش

راست می گوید کسی گر بی ادب می خواندش

زلفش از توقیع فرمان گشته بس پیچیده تر

طفل دل ناخوانده خط از بر عجب می خواندش

من همی گویم که زلفش چینی است از چین و بو

از سیاهی گر کسی زنگی نسب می خواندش

پای تا سرگشته چون آتش تنم از تاب عشق

بی وقوفی بین طبیب آزار تب می خواندش

روز و شب از بس دلم نالد گمانش چنگی است

گر بلنداقبال در بزمطرب می خواندش