بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۸

عقل را چندی زمن بیگانه می کردند کاش

ساکنم در گوشه میخانه می کردند کاش

زندگی جاودان تا گیرم از سر بعد مرگ

کاسه فرق مرا پیمانه می کردند کاش

بر فروزد هر کجا شمع عذار آن نازنین

اندر آن محفل مرا پروانه می کردندکاش

تا مگر بر گردنم از زلف زنجیری نهند

این پریرویان مرا دیوانه می کردندکاش

تا به دست آید دل جمعی پریشان همچومن

طره طرار او را شانه می کردند کاش

خال جانان دانه است وطره اودام دل

مبتلای دامم از آن دانه می کردند کاش

زلف اورا مار کردندورخش را گنج حسن

هم بلنداقبال را ویرانه می کردندکاش