بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۸

از غم رویش مبین کز گریه چشمم نم بود

دامنم را بین که اندر هر کنارش یم بود

در دل هر آدمی باشد در این عالم غمی

من غمی دارم به دل کاندر دل عالم بود

قدچون تیرم کمان آسا چه غم گر گشته خم

آن هلال ابروان را هم که دیدم خم بود

زهر اگر باشد به دست وی شودخوشتر ز نوش

زخم اگر آید ز تیغ او بهاز مرهم بود

چشمت از افراسیاب است وشدش مژگان سپاه

نیست پروائی مرا هم چون دل رستم بود

از پری زادی یقین گر نیستی حوری نژاد

کاینچنین صورت نه از نسل بنی آدم بود

چون بلند اقبال گردیدم ز عشق آن نگار

می سزد گر از وصالش هم دلم خرم بود