بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۳

پرسیدم از منجم کی آفتاب گیرد

گفت آن زمان که از رخ آن مه نقاب گیرد

گفتم به خواب کز چیست نائی به چشم من گفت

این خانه سیل گیر است ترسم که آب گیرد

گریان ترم نموده است پستان یار آری

باران شود فزون تر آب ار حباب گیرد

گفتم زچشم مستت عیارتر ندیدم

گفت آن کسی که پیشش از دل کباب گیرد

غیر از تو کز دل من پیوسته باج خواهی

نشنیده ام که شاهی باج ازخراب گیرد

اسرار حاصل جفر آمد دهانت اما

کو آن کسی که از وی حرفی جواب گیرد

حنا چه سود دارد آور به کف دلم را

می خواهی ار که دستت نیکو خضاب گیرد

غیر از بلنداقبال کز گریه لاله چشم است

از لاله کس ندیدم گاهی گلاب گیرد