دانی ای مه که ز هجرت چه به من میگذرد
گذرد آنچه ز دی مه به چمن میگذرد
آنچه بر زیبق و زر میگذرد از آتش
به دلم از غم تو سیمبدن میگذرد
به یمن گر گذر آری ز عقیق لب تو
خون حسرت به دل کان یمن میگذرد
گذر آرد به سر زلف تو چون باد صبا
میندانی که چه بر مشک ختن میگذرد
باغبان قدّ تو گر بیند و بویت شنود
در پِیَت افتد و از سرو و سمن میگذرد
به کلیسای نصارا اگر آری گذری
از بت و بتکده بالله شمن میگذرد
چشد از شربت لعل تو اگر طفل رضیع
لب به پستان نگذارد ز لبن میگذرد
به زیارت گذری گر به سر اهل قبور
از پِیَت مرده همی پارهکفن میگذرد
شکر و شهد و یا شعر بلند اقبال است
وصف لعل تو چو او را به دهن میگذرد