بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷

دلبر آن نیستکه رخسار چوماهی دارد

یا به رخسار چومه زلف سیاهی دارد

نیز عاشق نبود هر که بودخونین دل

یا به رخ اشک و ز سوز جگر آهی دارد

صاف وشفاف نه هر دانه که شد باشد در

نیست غواص هر آنکس که شناهی دارد

نتوان گفت که مرد است و یا عالم علم

هر که عمامه به سر یا که کلاهی دارد

می شود پادشه آنکس که بود رای خدای

پادشاهی نکند هرکه سپاهی دارد

دلبر آن است که دل در بر اودارد جای

و او به دل های همه لطفی وراهی دارد

می توان گفت چومن نیز بلنداقبال است

بر در دوست هر آنکس که پناهی دارد