بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶

زده است زلف تو چنبر به رخ چو مار به گنج

به گنج راه نبرده است هیچ کس بی رنج

به رنج و درد مرا صرف گشت عمر عزیز

نشد نصیب که آید به چنگ من این گنج

مرا قرار و دل و دین و عقل و هوشی بود

به یک نگه به دو چشمت از کفم هر پنج

منم ز گردش چشم تو مست و مردم را

گمان که مستیم از باده است و بذر البنج

دلم از آن شده پر خون تر از انار که نیست

به دستم از ذقن و غبغب تو سیب و ترنج

شود شکفته تر از گل دل چو غنچهٔ من

ز غنچهٔ لبت اندر دلم فتد گر خنج

وفا ز جور تو دارد فزون بلنداقبال

ز زلف خویش ترازو به کف بگیر و بسنج