زده است زلف تو چنبر به رخ چو مار به گنج
به گنج راه نبرده است هیچ کس بی رنج
به رنج و درد مرا صرف گشت عمر عزیز
نشد نصیب که آید به چنگ من این گنج
مرا قرار و دل و دین و عقل و هوشی بود
به یک نگه به دو چشمت از کفم هر پنج
منم ز گردش چشم تو مست و مردم را
گمان که مستیم از باده است و بذر البنج
دلم از آن شده پر خون تر از انار که نیست
به دستم از ذقن و غبغب تو سیب و ترنج
شود شکفته تر از گل دل چو غنچهٔ من
ز غنچهٔ لبت اندر دلم فتد گر خنج
وفا ز جور تو دارد فزون بلنداقبال
ز زلف خویش ترازو به کف بگیر و بسنج