بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳

دوشم آن ترک پریچهره به بر آمد ورفت

تندوآهسته تر از باد سحر آمد ورفت

زیست نمود دمی تاکه ببینم رخ او

چون خیالی که درآید به نظر آمد ورفت

رفت واز رفتنش از دیده خون افشانم

سیل خوناب جگر تا به کمر آمد ورفت

وه که خوب آمد وبد رفت چه خون ها که مرا

از غم دوری رویش به جگر آمد ورفت

وعده می داد که ماند به برم تا به سحر

چه خطا دید که چون راهگذار آمدورفت

بت من همچو قمر بود ولی کلبه من

نه فلک بود که مانند قمر آمد ورفت

گفتم او رابنشین پیش بلند اقبالت

گفت منعمر توام عمر به سر آمدو رفت