بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۰

غمین مباش که چیزی ز عمر باقی نیست

روا بود خوری ار غم که جام وساقی نیست

مرا به زاهد این شهر دوستی نبود

که درزمانه چواوکس به بدسیاقی نیست

خلاف ساقی ومطرب که درهمه عالم

یکی چواین دوبه خوبی وخوش مذاقی نیست

تمام نائی از آن دلبر حجازی گفت

حکایتی به لبش زآن بت عراقی نیست

دمی نمی شود از پیش چشم دل غایب

وصال عاشق ومعشوق بالتلافی نیست

ز جوروکینه اهل جهان بلنداقبال

غمین مباش که چیزی ز عمر باقی نیست