بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶

روزگاری است که هیچم خبری از دل نیست

به کسی کار دل اینگونه چو من مشکل نیست

باشد از حال من آنغرقه به دریا آگه

که امیدی دگر اندر دلش از ساحل نیست

گفتم ای دوست کیم وصل میسر گردد

گفت آن لحظه که جانهم به میان حائل نیست

گفتم از عشق تو دادم سر وجان و دل ودین

گفت آسوده نشین رنج تو بی حاصل نیست

به فدای سر دلبر دل ودین لایق نه

به نثار ره جانان سرو جان قابل نیست

خلق گویند که درعشق تو من مجنونم

خود بر آنم که به عهد تو کسی عاقل نیست

گرچه در مجمع عشاق بلند اقبالم

لیک چون من کسی از عشق پریشان دل نیست