بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲

گفتم که تو را نیست وفاگفت کمی هست

گفتم به منت هست نظر گفت دمی هست

گفتم صنما از غم عشق توهلاکم

گفتا ز هلاک چوتوما را چه غمی هست

گفتم که بود بینی وابروی تو رامثل

گفتا که بلی سوره نون والقلمی هست

گفتم صنما چون توبه بتخانه چین نیست

گفتا شمن ما است به هرجا صنمی هست

گفتم منم از راهروان ره عشقت

گفت الحذر از چاه که در هر قدمی هست

گفتم مکن اینقدر ستم بر من بی دل

گفتا که ز معشوق به عاشق ستمی هست

گفتم که چوزلف توام اقبال بلند است

گفتا که بلی لیک در او پیچ وخمی هست