شمع این نوری که می بینی به سر بگرفته است
پرتوی از روی یار ما به بر بگرفته است
زآن به گرداو پرد پروانه تا سوزد همی
او ندانم از که این سر راخبر بگرفته است
دوش دیدم در برش معشوق ما بنشسته بود
وز رخ اودر بر این نور اثر بگرفته است
هر که را برند سر از تن دهدجان در زمان
شمع را نازم ز سر رسم دیگر بگرفته است
از تنش هر گه بری سر فورا آرد جان پدید
در تن خون جان عالم رامگر بگرفته است
می توان او را به بزم قرب جانان جای داد
هر که همچون شمع نوری درجگر بگرفته است
زهره خواند در فلک شعر بلنداقبال را
نسخه گویا از عطارد وز قمر بگرفته است