بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱

مشکل دل گفتم اززلفت یقین حل گشته است

با سر زلفت حدیث اومطول گشته است

دروجود جوهر فرد اشتباهی داشتم

از دهانت پیش من اکنون مدلل گشته است

چشمت ار دارد مژگان لشکر افراسیاب

هم دل من از دلیری رستم یل گشته است

ای بت شکر لب شیرین سخن کز هجر تو

انگبین در کامم از تلخی چو حنظل گشته است

بی رخ چون مشعلت دنیا به چشمم تیره شد

گرچه این دل در برم سوزان چومشعل گشته است

ساقیا می ده که مفتاحش بوددر دست دوست

دراگر میخانه را دید مقفل گشته است

یار باشدما وما اومنعم از عشقش کند

زاهد بیچاره را بنگر که احول گشته است

تیغ خونریزی که دارد یار از ابرو هر کجا

این بلنداقبال اوبنشسته مقتل گشته است