تیر مژگان تو ما را برجگر بنشسته است
مرحبا ز ایندست وبازو تا به پر بنشسته است
هرکجا سروی بودقمری نشیند بر سرش
بر سر سرو قدت بینم قمر بنشسته است
بر لب لعل توهرکس دید خالت را بگفت
کاین مگس باشد که بر شیرین شکر بنشسته است
لیک من گویم که بر شیرین لب توخال تو
خسرو پرویز گویا با شکر بنشسته است
زلف رقاصت مسلم گشته در بازیگری
پای چنبر کرده بر دوشت به سر بنشسته است
شمع هم چون من مگر عاشق به رخسار توشد
کز غمت می سوزد و شب تا سحر بنشسته است
چون من او را هم بلند اقبال اگر خوانی رواست
هرکه را همچون تو دلداری به بر بنشسته است