کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۸

مرکز عرش است دل خال سیه همتای او

رشته زلف است جان عمر سمن فرسای او

عالمی را کشت و دردم زنده کرد آن جانفزا

یحیی الموتی است می بینم در لبهای او

می نگنجد در زمین وعرش و کرسی آه آه

جز دل پرخون نمی بینم یاران جای او

هست موجودات ظل او واو چون آفتاب

در دل هر ذرهٔ روی قمرفرسای او

بر لب دل گوش نه تا بشنوی بی واسطه

علم توحید خداوند از لب گویای او

کوهی دیوانه دل تا دید آن چشم سیاه

همچو آهو می دود پیوسته در صحرای او