کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸

ایدل از درد و غم جانان مپرس

بر امید وصل از هجران مپرس

نوحه میکن همچو نوح از درد دل

در سرشک خویش از طوفان مپرس

همچو ابراهیم در آتش نشین

پس چو اسمعیل از قربان مپرس

باش چون ایوب در رنج و بلا

صبر کن درویش از کرمان مپرس

هر دو عالم غرق بحر رحمت است

در میان رحمت عالم مپرس

آیت لاتقنطوا را یاد دار

از فریب و حیله شیطان مپرس

سابق آمد رحمتش بر قهر او

لطف شد از قهر آن رحمان مپرس

در رخ و زلفش که او روز و شب است

محو شد از کفر و از ایمان مپرس

حق به مهمانیت آورد از عدم

بر سر خوان خدا مهمان مپرس

طفل می ترسد زو هم خود مدام

پیر گشتی از دم مردان مپرس

مخلصانرا در رهش باشد خطر

رحمتش عام است ای نادان مپرس

کشته تیغ بتان شو همچو ما

وز خدنگ غمزه خوبان مپرس

دل بزلف و عارض آنماه بند

در میان لاله و ریحان مپرس

در دل او شین و دیدارش ببین

در بهشت عدن جاویدان مپرس

روح انسانی است مرآت خدا

پیر گشتی صاف شو انسان مپرس