کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱

شمع روی تو دلمرا چو بجان میسوزد

آفتاب از دم آتش نفسان می سوزد

بحر از کریه ما در بصدف کرد آورد

لعل از یاد لبت در دل کان می سوزد

کام دل هیچکس از لعل تو هرگز نگرفت

نام آن لب همه را کام و زبان می سوزد

عکس خورشید رخش در دل دریا افتاد

از حرارت جگر آب روان می سوزد

پیش رخسار تو ای شمع سراپرده جان

همچو پروانه بیکدم دو جهان می سوزد

آتش روی تو تنها نه دل گل را سوخت

جان بلبل ز غمت نعره زنان می سوزد

گرچه رخسار تو در سنگ چو آتش جا کرد

تا نگویند که او چون دیگران می سوزد