کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵

دل من بی جگری کرد و بجانان نرسید

درد هجران من از درد بدرمان نرسید

سالها در ره مقصود بسر میرفتیم

عمرم آخر شد و این راه بپایان نرسید

غرقه بحر تحیر دل من با لب خشک

در عطش هر دو بسر چشمه حیوان نرسید

گریه چشم من از ابر گهر بار گذشت

مرهم ریش دلم زان لب خندان نرسید

خار خوردیم و همه خون جگر پالودیم

هیچ بوئی بشامم ز گلستان نرسید

این همه گریه و زاری که تو کردی کوهی

هیچ رحمی بتو از حضرت رحمان نرسید