کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶

اهل دل در دیده روی دل‌ستان را دیده‌اند

در میان جان شیرین جان جان را دیده‌اند

دیده‌اند در ذره خورشیدی که لاشرقی بود

در دل یک قطره بحر بیکران را دیده‌اند

گرچه مخلوقند ایشان را وجود خویش بود

هم به چشم ذات خلّاق جهان را دیده‌اند

آفرین بر خرده‌بینانی که پیدا و نهان

ذره بر خورشید رویش آن دهان را دیده‌اند

هست مرآت جمالی و جلالی از ازل

مظهر اسمای حسن گل‌رخان را دیده‌اند

حبّذا قومی که ایشان جز خدا نشناختند

نی یقین دانسته‌اند و نی گمان را دیده‌اند

حق چو یک دم نیست خاموش از بیان معرفت

در دهان جمله اشیا آن زبان را دیده‌اند

کرده‌اند اهل نظر جان را تماشای حجاب

در چمن با هر که آن سرو روان را دیده‌اند

می‌شناسندش که جز او نیست موجودی دگر

گر به صورت‌های او سرو روان را دیده‌اند

آن جماعت کز مکان و لامکان نگذشته‌اند

همچو کوهی پادشاه لامکان را دیده‌اند