کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵

دیده تا رخساره دلدار را دیدن گرفت

جان ز فیض روی آن مه روی پروردن گرفت

آفتاب لایزالی برد پی در شرق و غرب

دل که در آغوش جان این ماه پروردن گرفت

بسکه در خودعاشق است آن آفتاب مه لقا

بوسه از لعل لب و رخسار او چیدن گرفت

از میان برخواستم تا آمدم اندر کنار

شب دلم با او یکی شد ترک ما و من گرفت

جان درآمد در خم زلفش بعیاری شبی

دل دلیری کرد در شب ترک ترسیدن گرفت

تا بدیدم خنده لعل لب یاقوت رنگ

جن برای قوت روح از دیده خونخوردن گرفت

سوختم در پیش شمع روی او پروانه وار

کز دم ما آتش اندر جان مرد و زن گرفت

از فغان و آه ما دوشینه در صحن چمن

مرغ شبخوان از درخت خویش نالیدن گرفت

یوسف روحم که در زندان جسم افتاده بود

شد بتخت مصر دل خوش ترک چاه تن گرفت

چون نسیم آنگل رو یافتم در بوستان

بلبل روحم روان در باغ پریدن گرفت

کوهیا پرواز کن بر آسمان چون آفتاب

تا نگویندت که او در خاکدان مسکن گرفت