کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

تا چو عکس چشم آن مه روشنی عین ماست

خط و خال او سواد الوجه فی الدارین ماست

و هو معکم گفت ایدل چشم جان را برگشای

تا نپنداری که آن جان جهان از ما جداست

جمله ذرات انا الحق گوی چون منصور دان

در زمین و آسمان پیوسته این صوت و صداست

هر دو عالم سایه سر سرفراز من است

چند چون قمری توان گفتن که کوکو در کجاست

اعتبارات و تعینها حجاب راه نیست

هست این‌ها نیستی پیوسته هستی خداست

کل شی هالک الا وجهه دانی که چیست

یعنی جز هستی ذات پاک او دیگر فناست

آدمی دید است گر تو آدمی روشن ببین

آن حقیقت را که می‌جویند نور دیده‌هاست

حق الست و ربکم گفت و بلی گفتیم ما

زان بلی جان‌های مشتاقان او اندر بلاست

شیئی لله دارم از خورشید روی او چو ماه

وقت انعام است کوهی زانکه شاهم پیشواست