کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

به خدا پیش جمله ذرات

کرده ام همچو خاک راه حیات

دیده ام در روایت از همه رو

فعل اسماء وذات را بصفات

می نماید بعینه او روشن

ذات خود را به چشم خود ذرات

همه در چرخ سیر خویش بدام

یافتند از شراب حق حالات

هردو عالم بخوان که یک ورق است

دل انسان چو مصحف و آیات

به حدیث رسول و نص کلام

جای او نیست جان موجودات

مصحف وجه لاینام بخوان

دلت ار هست حافظ اوقات

می کند نفی غیر خود همه وقت

تا شود ذات خود بحق اثبات

میکند مرده زنده می بینم

اینکه میروید از جماد نبات

زنده زان شد که ریخت حق به کرم

بر سر خاک مرده آب حیات

بت پرستی آنچه غیر خدا است

وه که نقش هوا استلات و منات

نوک مژگان قلم کن و بنویس

کوهیا چونکه هست چشم دوات