کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵

ما ذره‌ایم پیشت ای آفتاب جان‌ها

خوردم قسم به رؤیت و اللیل و الضحهیا

او را که علم قاصر از کنه ذات پاکست

سبحان من عرفنا ذکر زبان اشیا

خوانندگان قرآن جز لفظ می‌ندانند

عمری به سر دویدم اندر میان قرا

در مکتب خیالت خوانند ابجد عشق

گر فاضلند و کامل گر ناقصند و دانا

از آه ما سحرگاه آتش به عالم افتاد

مرغان کباب گشتند در باغ آشیان‌ها

در دیده‌ها نشینی تا روی خود ببینی

گفتی حکایت خود در کام و در زبان‌ها

تو جان جان جانی در منزل خیالت

چون آفتاب رفتی در جوف آسمان‌ها

گفتی به سوی ما آی بگذر ز دین و دنیا

از حضرت تو آید بر گوش و جان نداها

جانم بسوخت از غم ای پادشاه اعظم

کوهی خسته‌دل را دریاب یا الها