میرزا حبیب خراسانی » دیوان اشعار » بخش دو » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۱

در کفت دارم، دلی خارش بکن رارش بکن

تا توانی روز و شب پیوسته آزارش بکن

نزد من چون جان شیرین گرچه می باشد عزیز

در نظر ای خسرو شکر لبان خارش بکن

گر لبی آب از لبت خواهد که آب زندگیست

از تعلل های بیحد، تشنه و زارش بکن

چون ستمگش بندگان نزد ستمگر خواجه گان

خسته و بشکسته و بی قدر و مقدارش بکن

بنده ای بخشیدمت گر ناپسند افتد ترا

یا بکش یا بند کن یا بر سر دارش بکن

ور نمی باشد سزای بندگی، بهر فروش

در کف برده فروشان سوی بازارش بکن

نی که چو نین بنده را هرگز نمی شاید فروخت

سوی بازارش مکن آزار بسیارش بکن

نی مکن آزار بسیارش ولی در صلح و قهر

گاه بیمارش پسند و گاه تیمارش بکن

چون بشد بیمار و رنجوریش افزون شد بدرد

نرگس بیمار مستت را پرستارش بکن

وعده وصلش بده اما بکن با او خلاف

هر چه میدانی دروغ و عشوه در کارش بکن

در شکنج طره هندو بزنجیرش ببند

در هوای نرگس جادو گرفتارش بکن

بنده چونین نمی افتد بدست ایخواجه ات

خواجگی را هر چه میدانی سزاوارش بکن

نرگسی بیمار دارد از شراب لعل خویش

شربتی نوش و گوارا بهر بیمارش بکن

در برت راهش مده، پیوسته بنشان بر درت

منزل اندر سایه های پشت دیوارش بکن