میرزا حبیب خراسانی » دیوان اشعار » بخش دو » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۹

روزی فتد آخر که من این دام ببرم

زین ننگ برون آیم و این نام بدرم

از صحن سرا پرم ناگه بلب بام

وز بام بناگاه سوی چرخ بپرم

شهری همه روباه و همه ماده بجز منک

روباه نیم، ماده نیم، شیرم و نرم

بحر هنر و شیر عرینم که ز گردون

چون بحر همی جوشم و چون شیر بغرم

من آهوی صحرائیم از شهر گریزان

جوشم همه روزی است که در دشت بچرم

از بام بدر میجهم از در بسوی بام

اکنون که ببستند برخ راه مفرم

یاران وطن نامه فرستند برایم

که زود بیا گر نروم کورم و کرم

هم مالک خویشم من و هم بنده خویشم

خود را بفروشم بخود و باز بخرم

هم خیر ز من زاید و هم شر که در این ملک

هم زاده خیرم من و هم زاده شرم

ای بار خدا باز نما راه بد و نیک

بر من که ندانم که چه نفع است و چه ضرم