بخاطر از کسی باری ندارم
بعالم با کسی کاری ندارم
در این گلشن که نزهتگاه جان است
تعلق با گل و خاری ندارم
نباشد قصد آزارم کسی را
که با کس قصد آزاری ندارم
بجز نزهتگه جان و دل خویش
هوای سیر گلزاری ندارم
مرا چون جز خرابی مقصدی نیست
دگر حاجت بمعماری ندارم
نهفته نیست در جیبم زر و سیم
که بیم از دزد و طراری ندارم
کند عیبم برندی شیخ و زاهد
من از عیبی چنین، عاری ندارم
نه در مسجد پذیرندم نه در دیر
که تسبیحی و زناری ندارم
نشان از شید شیخ و زرق زاهد
بغیر از دلق و دستاری ندارم
که در دست از متاع خر فروشان
بجز پالان و افساری ندارم