میرزا حبیب خراسانی » دیوان اشعار » بخش دو » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۲

چنان دیوانه و بیهوش و مستم

که از مستی نمیدانم که هستم

تو پیمودی قدح عذرم درست است

اگر می خوردم و ساغر شکستم

چو موج افتان و خیزان میروم مست

ولی بحرم اگر در خود نشستم

چو گردم گرد صحرا، لیک اگر باد

نشیند از سرم، چون خاک پستم

چو تیرم بر هدف خواهم نشستن

گر از دست کمانداران بجستم

چو ماهی میدوم با سر سوی بحر

گر این صیاد بگذارد ز شستم

ز بام خود بدام خود فتادم

گر از قید خودی جستم، برستم

خدا را ای خداوندان رحمت

که من دیوانه و حیران و مستم

ندارد قوت برخاستن پای

بده ای راهرو دستی بدستم

تو بگشا کز ره بیدانشی من

بدست خویش پای خویش بستم