ای آفت جان و فتنه هوش
وی سرو روان و چشمه نوش
آن پسته چرا دهان ببسته است
وان غنچه چرا نشسته خاموش
برخیز و برو بیا و بنشین
بستان و بده بگو و بنیوش
گیسوت فتاده تا بزانو
زلفت زده حلقه بر بنا گوش
من بسته ام و تو بند بر پای
من بنده ام و تو حلقه در گوش
دوشینه نبرد خوابم از عیش
امشب نبرد ز حسرت دوش
امشب ز فراق دست بر دست
دیشب ز وصال دوش بر دوش
آن غم که بسینه بود پنهان
اشک آمد و برگرفت سرپوش
دانی که بسر برآید آخر
دیگی که همیشه میزند جوش