میرزا حبیب خراسانی » دیوان اشعار » بخش دو » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴

میزند روز و شب جرس فریاد

می رود کاروان به عشق آباد

همه تن یکدهان و اندر وی

یک زبان اندر او دو صد فریاد

هیچ دانی که چیست بانگ ناقوس است

کین دم از پیر دیر دارد باد

راه عشق است و باد کبر و غرور

باید از سر بخاک راه نهاد

تا تو موری بپای عجز بپوی

چون سلیمان شدی بمسند باد

بادب گام نه که در ره عشق

اولین منزل است بحر آباد

منزل سعد و خاک سعد الدین

کز حقش صد هزار رحمت باد