ابر اندک ترشحی دارد
آسمان قطره قطره می بارد
وقت آن شد که باز ساقی بزم
همتی سوی عشق بگمارد
چشم مخمور و زلف آشفته
دست سوی قدح فراز آرد
مست و مستانه سوی محفل عیش
قدم از روی ناز بگذارد
عفل و اندیشه را بپای جنون
با لگد کوب سخت بفشارد
غم بیهوده را بساغر می
با حریفان مست بگسارد
هوش و دانش بدست مستی و عشق
دست و پا بسته نیز بسپارد
بشکند این طلسم و هم و خیال
هر چه را هست نیست انگارد
بر کند بیخ خانه بیداد
بودنی را نبوده پندارد
شیخ اگر خورده باده باکی نیست
گو دل بیدلی نیازارد
می کند احتیاط روز شمار
جام می کو بسبحه بشمارد
سبز خواهد شدن بروز نشور
تخم اندیشه کاین زمان کارد