میرزا حبیب خراسانی » دیوان اشعار » بخش دو » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵

در ازل باده کشان چون گل پیمانه زدند

ماند یک قبضه، از آن سبحه صد دانه زدند

دل دیوانه عشاق چو شد خانه راز

قفلی از عقل و خرد بر در این خانه زدند

سخت حیرانم از این قصه که صاحب نظران

تهمت عقل چرا بر من دیوانه زدند

دم ز اسرار حقیقت چو نشایست زدن

پرده‌ای بر سخن از قصه و افسانه زدند

یک نوا بود گهی از لب منصور و گه از

نخله طور و گه از استن حنانه زدند

گه ز سیمرغ و گه از قاف سرودند سخن

گاهی از شمع مثل، گاه ز پروانه زدند

این همه بُعد مسافت ز ازل تا به ابد

یک قدم بود که با همت مردانه زدند

مسند خواجگی از دست نهادند ز شوق

پشت پا بر سر و بر افسر شاهانه زدند

دولت پیر مغان بود که نوبت‌گه او

گاه در کعبه گهی بر در میخانه زدند

کاروانهای عجب با دف و ناقوس طلب

جرس از ساحت چین تا در فرغانه زدند

خیمه سلطنتش را که نگنجید به عرش

در فضای دلی آشفته و ویرانه زدند

گاه از آن چهره مثلها به رخ لاله و گل

گاه از آن طره سخنها به لب شانه زدند

به خیال لب میگون تو در بزم طرب

چه سخنهای عجب کز لب پیمانه زدند

رمزی از زلف تو و نکته‌ای از خال تو بود

این مثلها که گه از دام و گه از دانه زدند

این سخنها که غریب است به گوش دو جهان

ناله‌ها بود که عشاق غریبانه زدند