میرزا حبیب خراسانی » دیوان اشعار » بخش دو » غزلیات » شمارهٔ ۸۹

چون باده بجام است همه کار بکام است

چون یار بدام است همه شهر غلام است

از سنگ نپرهیزد آنرا که نه جام است

از ننگ چه بگریزد آنکش که نه نام است

از سوخته پخته مجو اشکی و آهی

دود آرد و آب آنکه هنوز اوترو خام است

ایمرغ دل اندر پی خال و خط خوبان

بیهوده مرو دانه مپندار که دام است

گر خون دل ما بخوری باد حلالت

لیک از کف اغیار مخور می که حرام است

چون خط غلامی بتو داده است حبیبت

گر لطف کنی ور نه کنی باز غلام است