سلیمان را جز این تن اهرمن نیست
که جان را دشمن جانی، چو تن نیست
بود زندان جان، خاکی تن ما
که زندان مور را غیر از لگن نیست
بگیر از خویشتن خود را که در عشق
حجاب خویشتن جز خویشتن نیست
بکن این گور و بردار این کفن را
که این مرده سزای این کفن نیست
نهان در خاک کن ما و منی را
که دزد راه حق جز ما و من نیست
بشو اندیشه ها را از دل خویش
که این دل ها بجز بیت الحزن نیست
سخن افسرده چو جسمیست بیروح
اگر روح خدائی در سخن نیست
دهن بر خاک نه زیرا که جز خاک
رفو از بهر چاک این دهن نیست
توئی را با منی بر خاک ره ریز
که ما را جز تو و من، اهرمن نیست