ایکه گوئی شاه خوبانرا وفائی نیست، هست
ویکه گوئی درد هجران را دوائی نیست، هست
ایکه گوئی خضر و اسکندر همه افسانه بود
در جهان سرچشمه آب بقائی نیست، هست
اینهمه رخشنده گوهر از کجا گردد پدید
در جهان گوئی اگر بحر صفائی نیست، هست
بس گهر شد سنگ و زر شد خاک و تن شد جان پاک
شمس معنی را مگو نور و ضیائی نیست، هست
بس فقیر آمد توانگر بس گدا شد پادشاه
شاه جانها رامگو جودو عطائی نیست، هست
دوش در گوش دلم گفتا سروش ای دل مگو
شاه را چشم عنایت با گدائی نیست، هست
گر تو زر صافی بیغش ندیدی در جهان
از ره باطل چه گوئی کیمیائی نیست، هست
این شهیدان را که اندر زیر تیغش بسملند
از لب لعلش مفرما خون بهائی نیست، هست