بهنگام خفتن یکی پیش بند
گریزاند ایلچی یلمه زبند
گرفتند پیراهنی در طریق
که باید بدادن بدست رفیق
۳
بگفتا مرا خود نماندست جان
زدست شکنج ولت گازران
من از یلمه بودم همیشه بتنگ
گذشتی همی روز نامم بننگ