نظام قاری » دیوان البسه » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳ - سلمان ساوجی فرماید

زسودای رخ و زلفش غمی دارم شبانروزی

مرا صبح وصال او نمیگردد شبی روزی

در جواب آن

قبای چارقب کورا را بر آتش بهر زرسوزی

بلای اینچنین باشد زسودای زراندوزی

تو نقشی کز اتو خواهی بخلعتهای آژیده

بناخن میتوان کردن چرا چندین همی سوزی

قبای قاقم ای فرا بقد صوف کوتا هست

مگر از قندس آری وصله بر دامنش دوزی

برک را از کلاه موردی همواره سرسبزیست

میان بند کتان دارد زصوف سبر پیروزی

همان با جامه والا بخور عودو عنبر کرد

که بر گل بر سحرگاهان نسیم باد نوروزی

معرف آستین را گو میفشان بر من عریان

گهی کزنور تشریف کریمان محفل افروزی

بکرباس قدک شد خرج نقد کیسه عمرت

مگر ارمک بدست آری و زان عمری نواندوزی

بخرگه روکه از شاهان کمربندی فراگیری

بیا در خانه کز قاری قبا پوشی بیاموزی