نظام قاری » دیوان البسه » غزلیات » شمارهٔ ۱۱ - خواجه محمد فیروز آبادی فرماید

ازمنش بیموجبی یار ار غباری بردلست

حاش الله گرمرا زان گردباری بردلست

در جواب او

رخت را از گرد اگر اندک غباری بر دلست

تا نیفشانم مراز آن گردباری بردلست

با گلیم جهرمی میگفت نطع بر دعی

کز حصیر و بوریایم خارخاری بر دلست

آتشین والای گلگونرا زته بگشوده اند

یار شاهد بازرا از وی شراری بر دلست

صوف و اطلس مینهند از عشق هم داغ اتو

آفرین او را که داغ مهر یاری بر دلست

کرده در سوراخ دایم مار دامک را دراز

بوالعجب کاری که او را بار ماری بر دلست

گرچه گشتم بیقرار از پیشواز نرمدست

شادمانم کین غمم از غمگساری بردلست

راه کاری را ز روی شانه کاری ساز پاک

پوستین را گر زخاک ره غباری بردلست