نظام قاری » دیوان البسه » قصاید » شمارهٔ ۴ - در آگاهی یافتن لشکر موئینه از محاصره کتان

وشق بکیش چو این قصه گفت گرمانه

زخشم بر تن وی موی گشت چون خنجر

بطیره گفت کتان کرده است این خنکی

منش زهم بدرم تا شود هباوهدر

که باشد او بجهان باردلت انبانی

که دستمال زن و مرد هر دو شد یکسر

کسی کجاست بگوید بآن چنان تن سست

کری نهاده برو پیش هر کسی شده تر

که ای کتان زچه در پوستین موئینه

زسردی افتی آخر برو حصیر مدر

نمانده تاب مراو را وزین نمط بابرد

شویم دست و یقه سال و ماه باصرصر

زکیش ماست که پرتیرترکش جوزاست

زآس ماست که شد آسمان بمه انور

سزد زوصله مازیب و زینت شاهان

که هست صندلی و تختمان مکان و مقر

مگر به بیشه کت شیر در نهالی نیست

که چون پلنگ بما گشته اند خشم آور

دریم رخت حریر و لباس خاراشان

بضرب نیره قندس بحرب زیر و زبر

یکی دواند بکامو که زود بشتابی

چه گر به شانه کنی مو چه گر کلت بر سر

ز آستین نمد نیز برتراشیدند

یکی کلاه که جاسوسشان بود به خبر