نظام قاری » دیوان البسه » قصاید » شمارهٔ ۱ - (قصیده آفاق وانفس)

نیست پوشیده بر اهل خرد و استبصار

زانکه(الناس لباس) است کلام اخیار

ای که از اطعمه سیری زپی البسه رو

که تن از رخت عزیز است و شکم پرور خوار

خور شست و کنش و پوشش و ارباب تمیز

نیستشان هیچ ازنیگونه گزیری ناچار

خلعتی دوخته ام برقد اشعار چنان

که نه پوشیده و نه کهنه شود لیل و نهار

درزیش درزی معنی و خرداستاد است

رنگرز دست خیالست و تفکر قصار

شستن رخت مرا چرخ حصین چون صابون

ابر لیفست و بپرداخت کدنیه اشجار

گوش کن تا که بدوشت کنم اینجامه نو

برکن از خویشتن آنجامه پار و پیرار

هست در البسه هر چیز که در آفاقست

برضمیر تو کنم چند نظیرش اظهار

آسمان خرگه وزیلوست زمین خارا کوه

اطلس و تافته دان مهرومه پر انوار

ابرکرباس و شفق خسقی و شامست سمور

صبح قاقم شمرو حبر پر از موج بحار

لوح سجاده و مسواک قلم میزر عرش

صندلی کرسی و فرشست فراش از آثار

صوف گرما بودو جنس حصیری سرما

رخت زردست خزان جامه سبزست بهار

شش جهت چاک پس و پیشت و جیب و دامن

و آستین هردو که آنست ترا دست افزار

چون ترا پنج حواسست کزان داری خط

پنج وصله است ز تو جامه چنان برخوردار

هفت کویست گریبان ترازان هفت است

عدد ارض و سماوات و نجوم سیار

چار عنصر زمن ارزانکه بپرسی هریک

با تو گویم که بمانی عجبم در گفتار

نوع والا که وراباد صبا میخوانند

بادت آن آتش والای برنک گلنار

اطلس ماویت آبست روان و ین دریاب

مله خاک که آنست لباس ابرار

برش جامه قضا و قدرش کز گردون

اجل وحادثه ببریدن و زخم ای هشیار

پوشش ماتم و سورست دو کون ای سرور

ورسوالت ز سه روحست بدان این اسرار

روحی ابریشم و روحیست دگر پنبه زوصف

سیومین روح بود پشم بگفتم یکبار

مبدات پنبه بتحقیق و معادست کفن

تن و جان تو درین کارکه این پود آن تار

جسم رختست جواهر عرض آن الوان

ستر آن جمله محیطست و سجافست مدار

صفت روز و شبت نیز شب اندر روزست

نقش دوزیت در اثواب کواکب انگار

زیر و بالانه دوتا کارگهش نساج است؟

عالم سفلی و علویت بدان زاستحضار

وصف تشریح زسرتا قدمت بنمودم

هم در آن خواب اگر زانکه بعقلی بیدار

جنتت جامه پاکست و عذابت دوزخ

هست پیراهن چرکین چو ضمیر اشرار

نیست معلوم صراطت بجز از پای انداز

چون قیامت که بود برهنگی برتن زار

باز جلپاره مرقع صفت طفلی تست

نخ دیبای ثمینت چوشبابت پندار

کهلی آنروز که ریشت شمرند ابیاری

پیریت صوف سفیدست که استغفار

صورت دیو پلاسست و پری کمسان دوز

نیک و بد شال و حریرست نبرد احرار

مغربت چیست دواج شب تار و مشرق

جیب خرقه است سر از جیب خرافات برآر

خشم و قهر و غضبت جوشن و جیه است و زره

شهوتت جامه خوابست و لباست شب تار

پیشوازست زن و مرد قبا وانچه درو

چاک پس هست مخنث بود و بی هنجار

اطلس است امردو ابیاری سبزست بخط

پوسیتن صاحب ریشست و در آن هم اطوار

در خور ریش سفیدست چو شیخان کامو

وان سیه بره سیه ریش بخاطر میدار

قندس آنست که او ریش کندرنک مدام

چند نیرنک چو روباه کنی ایطرار

داری اخلاق پسندیده قماشات نفیس

گر بدانی چه قماشی نکنی استکبار

خانه را که دروهست مقامت شب و روز

هم درین جامه بگویم صفت او هموار

سربا مست گریبان یقه با مقلب

آن کنیسه که زدند از پی دفع امطار

حد آن و ربدن و تیرز آن لنگیها

جیب پهلو بود و چاک درو روزن دار

آستین شاه نشینها که برون میدارند

چارسو خشتک و ایزاره فراویز انگار

جفت زلفین بدر آن انگله و گوی بود

بخیها جمله در آن باب مثال مسمار

کس ازین جنس نفیسی ننمودست انفس

گرچه گفتند در آفاق و در انفس بسیار

هر که او وصله معنی برد از جامه من

علم دزدی او باد عیان روز شمار

بلباس دگر این طرز حدیثم بشنو

دستبردی چو نمودم بجهان زین اشعار

سرور جمله اثواب ز روی معنی

هست برد یمنی لبس رسول مختار

جبه برد که او جنه برد آمده است

پشت گرمی وی از پینه زروی پندار

بابرک گفت که دوزم عسلی تو بدوش

که بسرما نکنم حرب بگاه پیکار

از پی حرب عدوی تو زره بافدابر

آسمان جبه وانجم همه بر وی مسمار

مه سپر مهر کلاخود و کمان قوس قزح

ناوکت تیر و سماکست و سها نیزه گذار

ابرمانند عروسیست سپیدش چادر

انکه از برق پدید آمده سرخی ازار

شسته کرباس که پرداخته در می پیچند

کاغذی دان که زقر طاس به پیچد طومار

موج در صوف مربع نگرای اهل تمیز

دل بدریا فکن وزر ببهایش بشمار

گرچه ماشاه و سقرلاط بهم مشتبهند

هریکی رابحد خویش شناسد ابصار

ایکه بامیرزی و چکمه برک حاجت نیست

پیشتر پازگلیم خودت آخر مگذار

پوستین بخیه چو از جیب نماید بندند

تسمه از گوز گره بر بن ریشش ناچار

نخوت شرب بوالا که زپر مکس است

چیست در باغ چو طاوس مگس هست بکار

خصم میخک نکند فرق زکمخاورنه

کارگاهیست مرا از همه جنسی دربار

نیش شاخی که بقیقاج بود دانی چیست

گلستانی که به بندند بگردش انهار

صاحبی را که زکتان هوس کیسه است

کیسه از سیم بپرداز بگو در بازار

زوده نرم ستان از جهت پیراهن

کانچه در زیر بود نرم به از استظهار

متکا درکله با صندلی اینمعنی گفت

که توئی بغچه کش وتکیه بمن دارد یار

صندلی داد جوابش که توئی آلت طیش

صندلی و قتلی چند نهی شرمی دار

جامه حبر و دروگوی زمرواریدست

راست چون بحر کز و خاسته در شهوار

تانهم بالش زین گرد قطیفه چو صدف

بهر آن راحت جانست دو چشم من چار

گر غرض معنی دستار بکسمه است ترا

نو خطان پیش که بندند چو کسمه دستار

نرمدستی که بهجرانش شب اندر روزم

تافته روزمن و مانده بعشقش افکار

چادر آن صنم ابرست و قصاره رعدش

آتش برق نمودست زگلگون شلوار

خط الوانست بدستارچه یزدی لیک

یزد یانرا بخط سبز کشد دل بسیار

ایکه پهلو بشکم داری و سنجاب و سمور

انکه بر پوستکی خفته ز حالش یاد آر

نقش والای لطیف قلغی گربیند

قالبک زن سز نقش نخواند در کار

گر سقرلاط ترا هست و نمد میپوشی

سردیست این بنمدمال چه عیبست و عوار

در بر آن کسوت سنجاب نه دور از کارست

آبگرمی بزمستان چه کند رغبت یار

رخت ابیاری و مثقالی و تابستانی

ساده در زیر و خط آورده ببالا پندار

فکرکتان چه کنی چون بزمستان برسی

پوستین را چه کنی غم چو رسد فصل بهار

مریم ای یا رنه رشتست یکی شیرین باف

بسر خود بخر ارهست گزی صد دینار

قفسه هر که بمدفون علادینی دید

مرغ مدفون بقفس یافته ای خوب شعار

التفات ار بمجرح نکند دارائی

پادشاهیست چودارا زگدا دارد عار

چشمهای الجه باز بروی مله ایست

همچو عاشق که کند دیده بروی دلدار

نازکت چار شب اولیست که بالا افکن

چون درشتست و قوی میرسدت زان آزار

در نماز آر بسجاده شطرنجی رخ

تابری دست بطاعت زصغار و زکبار

از سر مردم شهری هوس پوشی رفت

تا که این عقد سپیچ آمده اکنون بشمار

گرد آن پرده گلگون چو مشلشل دیدم

آمدم یاداران زلف و زان رنگ و عذار

ایکه یکتائیت از زیر دو توئی بمی است

اینچنین زیر و بمی برد زما صبر و قرار

حبذا بخت نهالی که نهالی چون تو

خیزدش هر سحری تازه و خرم زکنار

گلهایی که بر آن بالش زردوز افتاد

همچنانست که بر تخته دیبا دینار

گر سربسته والا بگشاید خاتون

بوی نسرین و قرنفل برود در اقطار

جبه سان گر ببر آن سرو قبا پوش آرم

فرجی یابم و از بخت شوم برخوردار

اطلس قرمزی ارآل بود طغرایش

شرب بادال نگر مهر برو با خوددار

اطلس یزدی و کاشی و ختائی دیدم

مثل شاه وامیرست و سپاهی دربار

جامه سرخ نگر بر قد آن سرو ملیح

ای که باور نکنی (فی الشجر الاخضرنار)

کافرار دامک شلوارزر افشان بیند

جای آنست که دردم بگشاید زنار

این همه نقش بدیدار در آرایشها

نظر آنکو نکند نقش بود بر دیوار

نه بخود در حرکت آلت آغا پنبه است

در پس پرده یکی هست چو بینی درکار

رختهایی که تو بینی همه با دوست نکوست

جامها را چو محل گر نبود در بریار

تا جهانست کم از مفرش اصحاب مباد

سی و یک چیز ز افضال خدالیل و نهار

صوفک و خاصک و تن جامه و بیت و برتنک

گلی و گلفتن و سالوو روسی انصار

ارمک وقطنی و عین البقر و رومی باف

مله میلک ولالائی بی حد و شمار

صوف سته عشری قبرسی و تفصیله

کستمانی حلبی حبر و غزی بسیار

قلمی فوطه و کرباس و ندافی و قدک

یقلق و طاقیه و موزه و کفش و دستار

در لباس این سخنان گفت نظام قاری

که او زکرم هم تو بپوش ای ستار