صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۴

تعالی الله چه گویم ز آن نکویی

که نیکوتر بود از هر چه گویی

پری در کسوت مردم پدیدار

ملک در جلد انسان رفته گویی

مرا باور نمی شد کآدمی زاد

بدین حد می رسد در خوب رویی

بدین خلق از خدا خواهم کرا باز

بدین مهر از کجا جویم چو اویی

نه کاره یابمش بر ترک پر خاش

نه مایل بینمش بر جنگ جویی

به صد منزل گریزان از مناعت

به صد فرسنگ دور از تند خویی

به نامیزد بتی خوش خوکه او راست

امان بختی به جای فتنه جویی

به میدان تو تنها گشته پامال

به چوگان تو سرها کرده گویی

به سیر بوستان برخیز کز شرم

به جای خود نشیند سرو جویی

مجاور مانم آن در را که پائی

مسافر آیم آن ره را که پویی

صفایی را بکش یا پیش خودکش

خلاصم کن خدا را زین دورویی