صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۵

سعادتی است زمین را تو چون بر آن گذری

کرامتی است فلک را تو چون در آن نگری

دریغ و درد که آغاز آشنایی ما

به کام غیر چو عمر عزیز می گذری

به ناامیدی و افسوس وحسرتم مپسند

کدام تاب و تحمل که بینمت سفری

چه کرده ام که سزاوار رنج هجرانم

خدای را که هلاکم مکن به خون جگری

بریز خون من آنگه عزیمت سفر آر

چرا به دست فراقم به زندگی سپری

اگر به دست خود اکنون مرا کشی به از آن

که عمر در غم هجران همی شود سپری

ببر سر من و بار از برم ببند و برو

دلت ز صحبت ما گر ملول گشت و بری

حدیث عشق بپوشیدمی ز دشمن و دوست

اگر سرشک نکردی به خیره پرده دری

دلت ز آه صفایی به رحم نامد نرم

ثمر نبود فغان را ز فرط بی اثری