صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۴

بدین جمال که دل می بری ز دست پری

زهی سعادت آیینه کاندرو نگری

ز بس به راه تو ریزد ستاره دیده خلق

زمین به چرخ کشد سر، تو چون برآن گذری

اگر نبود ز شرم تو رشک حور و ملک

چرا نهفت ز مردم جمال خویش پری

تو آن بتی که ز لطف و صفا و مهر و وفا

ز دلبران همه دل برده ای به خوب تری

چرا به سیر گلستان ز دشت ناید باز

اگر خجل ز خرام تو نیست کبک دری

درون پرده و دل ها بری ز پرده برون

چها کنی اگر آیی برون به پرده دری

به بوی زلفت اگر خون خود خورم نه عجب

دلم ز لعل تو آموخت رسم خون جگری

به حسرتم رود اوقات و شادمانم باز

که زندگانی من در غمت شود سپری

صفایی از تو بگو صبر چون کند که گذشت

غم جدائیت از حد طاقت بشری