صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۹

وه این میان یار چه باریک و لاغری

کز لاغری به یک موی باریک هم بری

آن نیست را که خالق هست آفرید و نیست

چون بنگرم به چشم دقایق تو مظهری

این حیرتم که هیچ نه ای در میان و باز

در رهزنی به صد قد موزون برابری

وین طرفه تر به دوش تو اندام زفت او

مویی ضعیف حامل یک کوه مرمری

سلطان وقت خویشی و داری علی الدوام

از آن سرین و سینه عجب تخت و افسری

دل می بری ز دست حریفان عشق خود

بیش از دو زلف گرچه ز یک موی کمتری

بودی هزار جان و سر ای کاش در کفم

تا هر نفس ز من سر و جانی به پا بری

با آن فروتنی که ترا پیش ساعد است

چون غمزه در شکستن دل ها دلاوری

پندارمت ز عشق چنین گشته ای نزار

پیوسته درکشاکش سودای دلبری

چون من به قید حلقه ی گیسو مقیدی

چون من به سحر نرگس جادو مسحری

گه در بلای فتنه ی حسنش مفتنی

گه در حصار حلقه ی زلفش مسخری

مطعون تیغ ابروی خون ریز نابکار

مفتون تیر چشم جفا کیش کافری

گردن به بند طره طرار تابدار

سر درکمند زلف دلاویز چنبری

در خیل یار گردنت از مو ضعیف تر

وز بهر ما چو ساعد سیمین تناوری

دستت کنم همی به کمر خواهد ار خدای

تا خود کجا به کام صفایی میسری