صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۵

ای زاغ زلف یار از آن رخ در آذری

با وصف بال و پر غرابی سمندری

طاوس باغ قدسی و چون من مشوشی

شهباز راغ خلدی و چون من مکدری

در رنگ و تاب زاغ و پرستو سرایمت

زاغ و پرستویی که پر از پای تا سری

گه بر جبین برآیی و گه در روی به جیب

خوش می پری و لیک ندانم چه طایری

با دوش همنشینی و با گوش هم سخن

با سینه هم سرایی و با ساق همسری

از گردنش معلق و در دامنش نگون

با ساعدش همال و به سیماش هم بری

نعلش یکی ببوس چو دستت همی رسد

لعلش یکی بخای چو نزدیک شکری

سرگشته ای تو نیز چون من در غمش چرا

با آنکه روز و شب به کنار وی اندری

زان حلقه حلقه کز پی دلها فراهم است

با صد هزار دیده بر آن روی ناظری

من دور از او فتاده که شوریده ام چرا

با قرب او تو اینقدر آشفته خاطری

بر خویش می طپی مگرت سر بریده اند

یا عقربت گزیده که پیچان و مضطری

مانی به عود سوخته برطرف عارضش

یا حلقه حلقه دود بر اطراف مجمری

مانا ز تیپ غمزه و توپ نگاه یار

شاه شکست خورده ی برگشته لشکری

یا خود به بوی چشمه ی نوشین دهان دوست

در جستجوی آب بقا چون سکندری

بخت صفایی ار ز تو باری سیه تراست

لیکن تو در سلوک از آن کج روش تری