به کیش من که حرام است غیر فکر تو کاری
نظر حلال نباشد به ماسوای تو باری
دل اختلاط ترا برگزیده از همه عالم
که دیده در همه عالم ندیده چون تو نگاری
به طرف عارضت آن زلفکان تافته مانا
به گرد لاله ز سنبل کشیده اند حصاری
خطت دمید ز رخ یا قضا به خامه ی قدرت
ز مشک بر ورق گل نگاشت خط غباری
مرا به ملک دل این سان که عشق تاخت دو اسبه
غریب نیست که گیرد حصارها به سواری
شدی و بر سر راهت فشاندم اشک از آن رو
که گرد ره ننشاند به دامن تو غباری
به یاد وادی عشقت کشم چو غنچه به مژگان
مرا به پای دل آنجا خلیده هر سر خاری
علاج هجر تو دانم تحمل است و ندارم
توان و طاقت و تابی سکون و صبر و قراری
خدای را به صفایی نظر دریغ مفرما
عزیز را چه زیان زاید از رعایت خواری