صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۶

چون کنم یاد توای دوست من آلوده

نام پاک تو کجا وین دهن آلوده

گرگ عشقت اگرم یوسف دل پاره نکرد

چیست پس ز اشک من این پیرهن آلوده

در قیامت مگرم خلعت رحمت پوشند

ورنه سر بر نکنم از کفن آلوده

گیرم از خلق نهفتم دل ناپاک ولی

خود چه تدبیر کنم با بدن آلوده

دل خونین به کفم ماند و در آن رسته ترا

چون خریدار شوم زین ثمن آلوده

ما بماندیم درین کوی خوشا وقت کسی

که به غربت رود از این وطن آلوده

روی برتابم از این زال که لایق نبود

صحبت همسر پیمان شکن آلوده

دیدی از برگ گلش خار خط آخر سر زد

دست در شوی دلا ز آن ذقن آلوده

آسمان گو پس از این تخم میفشان به زمین

حاصلت چیست ازین مرد و زن آلوده

وصف تنزیه ترا عقل صفایی شیداست

خاک بر فرق من و این سخن آلوده