صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۰

بیاکه این شب هجران ز بس دراز و سیاه

کس احتیاج ندارد چو من به تابش ماه

مرا به دیده نشین تا دگر نریزد اشک

مرا به سینه گذر تا دگر نخیزد آه

مکن خیال که خون مرا نهان داری

که از دو چشم تو دارم به قتل خود دوگواه

به فرق کو قدمی رنجه دارم ای قاتل

که با تو صلح کنم خون خود به نیم نگاه

نصیب ماست همین اشک سرخ و گونه ی زرد

ز چهرهای سفید و ز چشم های سیاه

دلم در آن صف مژگان فتاد تا چه کند

پیاده ای به مصاف چهار فوج سپاه

کشید ظلمت خط جدولی به گرد لبش

که دل به چشمه ی حیوان او نیابد راه

به عمرهای طویل این زبان قاصر من

حدیث زلف دراز تو کی کند کوتاه

مرا به دور خط و طره تو اندک و بیش

همیشه روز سیاه است و روزگار تباه

به صدهزار عتاب از تو برنتابم روی

من از کجا و ملالت کجا معاذ الله

مران صفایی مشتاق را ازین سر کوی

گدای راه نشین نیست ننگ شوکت و شاه