صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۸

در تب و تیمار هجر همچو پر کاه

روی به دیوار حسرتم گه و بی گاه

شرم و غرور و تغافل این همه تا چند

کاش نمی کردمت ز عشق خود آگاه

روز به روزت جفا و ناز فزون شد

رحم ندارد مگر به سخت دلت راه

چشم وفا هر که داشت از تو جفا دید

آمده از روی طوع و رفته به اکراه

قصه ی عشقت همی درازتر آید

هر چه کنم داستان حسن توکوتاه

هر نگهی در رخ تو دارم و صد اشک

هر نفسی از دل تو دارم و صد آه

چندگزایم به یاد لعل مذابت

دست تغابن ز شام تا به سحرگاه

غیر تو ای مه که کاستی چو هلالم

کاهش خود بوه است خاصیت ماه

دل به وفای تو بسته بودم و اینک

تن به جفا بایدم نهاد علی الله

مسکنت کوی تست دولت جاوید

نیست مرا حاجتی به سلطنت شاه

هرکه صفایی چو من ندید چه از ره

لاجرم از ره به سر درآمده در چاه