صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۴

تا جان و سر فدا نکنم در وفای تو

حاشا که تن زند سر و جان از هوای تو

سودم همین بس است به سودای زندگی

کانجام کار جان و سر آید فدای تو

جز حسرتم چه حاصل از این عمر یافت

هر روز اگر به شوق نمیرم برای تو

چون زلف پیچ پیچ تو خواهم به کام دل

صد دیده ام فراز بود در لقای تو

گه بر جبین برآیم و گه در روم به جیب

گه سرنهم به دوش و گه افتم به پای تو

نگشاید آن گره که ز لعلت بدل مراست

جز خنده ای ز حقه ی مشکل گشای تو

با دعوی خلوص به جای بقای خویش

باقی مباد هرکه نخواهد بقای تو

در کشتنم مکن دو دلی کز کمال شوق

عین دعای ماست همان مدعای تو

کار صفایی از تو نیاید به کام من

با طبع زود رنجش دیر آشنای تو