صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۸

هر شبم چون شمع در بزمت به زاری سر بریدن

به که ناکام از سر کویت به خواری پا کشیدن

زندگی چبود به هجران پیش رویت، هست ما را

لذتی بر خاک خفتن دولتی در خون تپیدن

سرخوشم برخون خویش اما امان از زخم کاری

کز قفای قاتلم گامی دو نگذارد دویدن

سر به زیر بال در کنج قفس یا قید دامی

به که بهر آشیان در طرف گلزارم پریدن

زخم تیغ آشنا از مرهم بیگانه اولی

از دعای غیر به دشنامم از دلبر شنیدن

لوحش الله چون تو نقشی کی تواندکلک مانی

معنی چندین ملک در ضمن یک صورت کشیدن

ریخت دوارن زهر هجرانت به جام شوربختان

تا به کام دشمن آید لعل شیرینت مکیدن

چشم بگشایم اگر بر لاله بی گلبرگ آن رخ

گل نماید جای خارم در نظر خنجر خلیدن

ز اتفاق باغبانانم صفایی دسترس کو

نوبری ز آن باغ خوردن یا گلی ز آن شاخ چیدن